داستان کوتاه

داستان دو همسفر چاق و لاغر از گلستان سعدی

داستان دو همسفر چاق و لاغر از گلستان سعدی: راه پیروزی بر مشکلات زندگی چیست؟

صبح بخیر _  در زمان قدیم دو درویش خراسانی با یکدیگر دوست بودند. آن دو باهم چنان صمیمی بودند و مهربان که مردم می‌گفتند آن دو دوست، مثل دو مغز بادام هستند در یک پوست. یکی از این دوستان، بسیار چاق بود و قوی و بسیارخوار و شکمو که مدام آرواره‌هایش می‌جنبید و دندان‌هایش می‌جوید. از طعام سیری نداشت. درویش دیگر اما لاغر بود و ضعیف؛ مثل نی قلیان. اگر دماغش را می‌گرفتی جانش درمی‌رفت….

این درویش طعام کم می‌خورد و بیشتر روزها کم‌اشتها بود و میلی به غذا نداشت. چیزی به‌عنوان چاشت می‌خورد و تا شب دیگر لب به غذا نمی‌زد. درویش چاق، سیری نداشت و همیشه گرسنه بود و درویش لاغر انگار هیچ‌وقت گرسنه‌اش نمی‌شد و با دو سه لقمه شکمش سیر می‌شد و خود را کنار می‌کشید. وقت کار نیز، درویش لاغر تا می‌توانست از بدنش کار می‌کشید و درویش چاق، تنبل بود و بسیار خواب. تا فرصتی گیر می‌آورد، پلک‌هایش را می‌بست و خُرخُرش شروع می‌شد. به تن‌پروری علاقه داشت و از آن لذت می‌برد.

از فضای روزگار روزی از روزها برای آن دو درویش سفر دورودرازی پیش آمد. بار سفر را بستند و سفرشان را آغاز کردند. پس از مدت‌ها که راه زیادی را طی کرده بودند، خسته‌وکوفته به دروازه‌ی شهری رسیدند. اتفاقاً بر درِ شهر به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانه‌ای کردند و دَر، به گل برآوردند.

آن دو، در خانه‌ای که زندانشان بود ماندند؛ غمگین و خسته و گرسنه و تشنه. هیچ راهی هم برای فرار نبود. همه‌ی درها و پنجره‌های اتاق را با گل گرفته بودند. فقط روزنه‌ی کوچکی بر بام خانه بود که از آنجا نور و هوا داخل می‌شد. درویش‌های بیچاره حتی نمی‌دانستند به چه جُرمی زندانی شده‌اند. فقط جسته‌وگریخته از زبان یکی از مأموران شنیده بودند که گفته بود آن دو جاسوس‌اند.

درویش چاق درحالی‌که از گرسنگی دل ضعفه گرفته بود و با دستش شکمش را می‌مالید گفت: «آخر ما کجا و جاسوسی کجا؟ اصلاً جاسوس به چه کسانی می‌گویند؟!» و درویش لاغر که خیلی تشنه‌اش بود و خسته و پاهایش براثر پیاده‌روی زیاد درد می‌کرد، درحالی‌که پاهایش را نرم نرم می‌مالید، گفت: «به تنها چیزی که ریخت و قیافه‌ی ما نمی‌خورد، جاسوسی است. نمی‌دانم کدام احمقی گزارش داده که ما جاسوسیم، خدا عاقبتمان را به خیر کند. معلوم نیست از این گرفتاری رهایی خواهیم داشت یا نه.»

درویش چاق گفت: «نه بابا، به‌زودی رهایمان می‌کنند. ما که کاری نکرده‌ایم. گیرم که تهمت جاسوسی به ما بسته‌اند، وقتی تحقیق بکنند و بفهمند که بی‌گناهیم، می‌آیند و آزادمان می‌کنند و از ما عذرخواهی به عمل می‌آورند و راهی‌مان می‌کنند که برویم دنبال کار و زندگی‌مان!»

درویش لاغر گفت: «به این سادگی‌ها هم که تو می‌گویی نیست. مگر قضیه‌ی آن روباه بیچاره را نشنیده‌ای که می‌دوید از ترس آنکه او را به جای شترها بگیرند؟»

درویش چاق گفت: «نه نشنیده‌ام. حکایتش چگونه است؟»

درویش لاغر گفت: «حکایت است که روباه را دیدندش گریزان و بی‌خویشتن، افتان‌وخیزان. کسی گفتش چه آفت است که موجب چندین مَخافت است؟ گفت شنیده‌ام که شتر را به سُخره می‌گیرند. گفت ای سفیه! شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کنند و تا تریاق از عراق آورده شود، مارگزیده مُرده بود!»

درویش چاق خندید و گفت: «حکایت جالبی است. راست می‌گویی. حق با توست. اگر دشمنان به غَرَض شهادت دهند که ما جاسوسیم، چه کسی ما را رهایی و خلاصی خواهد بخشید؟»

درویش لاغر گفت: «هیچ‌کس! نگرانی من هم از همین است. ما که تاکنون حتی به فکر جاسوسی هم نیفتاده بودیم، حال به تهمت جاسوسی گرفتار آمده‌ایم، وای به روزی که کار از تهمت بگذرد و آن‌ها ثابت کنند که ما جاسوسیم. بی‌شک سرمان بالای دار خواهد رفت. ممکن است بعد از اعدام ما بفهمند که بی‌گناه بوده‌ایم. ولی چه فایده ما که دیگر زنده نخواهیم شد. جداً که می‌ترسم، کار ما هم مثل کار همان روباه بشود که البته تااندازه‌ای هم شده است!»

آن دو درویش بیچاره که واقعاً هم بی‌گناه بودند و بویی از جاسوسی نبرده بودند، در آن زندان تاریک، غمگین و ماتم‌زده ماندند. نمی‌دانستند چه کنند و چه نکنند و چگونه بی‌گناهی خودشان را ثابت کنند و چگونه از آن زندان تاریک به درآیند. هرچه بر دیوار می‌کوفتند و فریاد می‌زدند و کسی را می‌خواستند تا بیاید و به حرف‌های آن‌ها گوش فرا دهد کسی نمی‌آمد. گویی همه‌ی شهر آن دو را فراموش کرده بودند.

فریاد آن‌ها به جایی نرسید. پس به‌ناچار تن به قضا دادند و ساکت ماندند و منتظر تا شاید فَرَجی بشود و از آن زندان رهایی یابند. برای آنکه یأس و ناامیدی آن‌ها را از پای درنیاورد، امیدهای واهی به خود می‌دادند و می‌گفتند: «بالاخره آدم بی‌گناه تا پای چوبه‌ی دار می‌رود، ولی بالای دار نمی‌رود و از این ستون به آن ستون فَرَج است. فردا را که دیده؟ شاید فردا همه‌چیز به نفع ما باشد. فردا روز دیگری است و خدا ما را یاری خواهد کرد و از این زندان نجاتمان خواهد داد. خداوند نمی‌گذارد که در دیار غربت، بی‌گناهان را به دار آویزند. ما که جاسوس نیستم. ما بی‌گناهیم!»

آن دو همه‌ی این حرف‌ها را به یکدیگر می‌گفتند و کسی حرف‌هاشان را نمی‌شنید. می‌گفتند و می‌گفتند تا گذر زمان را حس نکنند. آن‌ها زمان خلاصی را در رؤیاهاشان می‌دیدند. درویش لاغر می‌گفت: «اگر رهایی یابم، چنان می‌روم که باد هم به گردم نرسد. پُشتِ سرم را هم نگاه نمی‌کنم. حتی اگر کلاهم در این شهر بیفتد، برنمی‌گردم تا برش دارم.»

و درویش چاق می‌گفت: «هرگز، هرگز به این شهر برنمی‌گردم. حتی اگر تمام خوردنی‌های جهان در این شهر باشد و رایگان هم بدهند، بازهم برنمی‌گردم.»

دو هفته گذشت و در این مدت آن دو دوست بیچاره در زندان بودند. بعد از دو هفته معلوم شد که آن دو بی‌گناه‌اند و در را گشودند. قوی را دیدند مُرده و ضعیف، جان به سلامت برده. مردم در این عجب ماندند

مردمی که در اطراف آن خانه اجتماع کرده بودند، با یکدیگر حرف می‌زدند و در همه‌جا راجع به آن واقعه می‌گفتند. یکی می‌گفت: «این مرد ضعیف و لاغر که اگر دماغش را بگیری جانش در می‌رود چگونه توانسته است گرسنگی را تاب بیاورد و زنده بماند؟ به آن بیچاره‌ها یک روز در میان تکه‌ی کوچکی نان خشک و چند چکه آب می‌دادند. هر کس بود در این دو هفته از گرسنگی و تشنگی هلاک می‌شد. این مرد لاغر چگونه گرسنگی را تاب آورده و زنده مانده است؟»

دیگری می‌گفت: «آن دیگری که آن‌همه چاق و قوی و سالم بود، چرا مرده است؟ به‌راستی‌که عجیب است و حیرت‌انگیز!»

درویش لاغر که زنده مانده بود در مرگ دوستش می‌گریست و به هیچ‌کدام از آن حرف‌هایی که در اطرافش می‌شنید توجهی نمی‌کرد. فقط به این می‌اندیشید که «بالاخره دوستم با این تهمت ناروا جانش را از دست داد و حکایت روباه بر سرش آمد. حال که دانسته‌اند بی‌گناهیم چگونه می‌توانند از او عذرخواهی کنند؟ و چگونه می‌توانند این جنایت خود را موجه نشان دهند!»

مردم اما همچنان درباره‌ی علت مُردن چاق و زنده ماندن لاغر گفتگو می‌کردند و تنها موضوعی که کسی به آن فکر نمی‌کرد این بود که آن درویش چاق بیچاره، بی‌گناه کشته شده است.

حکیمی در آنجا بود. وقتی سخنان مردم را شنید، پیش رفت و گفت: «خلاف این عجب بودی. آن‌یکی، بسیارخوار بوده است، طاقت بینوایی نیاورد، به‌سختی هلاک شد، وین دیگر، خویشتن‌دار بوده است، لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به‌سلامت ماند.»

چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد
وگر تن‌پرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند، از سختی بمیرد

بیشتر بخوانید:

حکایت شنیدنی سلمان کر و شعبان کر از سری داستان های مثنوی معنوی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا