داستان کوتاه ساعت بهار
بابا کتاب دعا دستش دارد. برادرم موبایلش را به گوشش چسبانده است و دارد زیارتنامه میخواند.
صبح بخیر _ بابا کتاب دعا دستش دارد. برادرم موبایلش را به گوشش چسبانده است و دارد زیارتنامه میخواند. مامان نماز خواندن را یادم داده است. سورههای نماز را بلدم.
آقایی کمی آنسوتر، بیرون فرشهای یکاندازهی حرم، روی زمین ایستاده است و قنوت میخواند.
دست میکشم به پاهایم. خسته شدهام. بابا میگفت وقت تحویل سال حرم امام رضا(ع) آنقدر شلوغ است که باید ماشین را دورتر پارک کنیم و پیاده برویم.
حمید خوشحال شد اما من کمی غر زدم زیرا دیشب خیلی بازی کرده بودم و حالا خسته بودم.
ساعت مچی آبیام را که طرح توپ فوتبال دارد، روی مچم جابهجا میکنم. به ساعت نگاه میکنم.
عقربهی بزرگ کمی مانده است تا به ۷ برسد و عقربهی کوچک پس از عدد ۶ قفل شده است. سرم را میگذارم روی زانوی بابا. دست میکشد به موهایم. زمزمه میکنم: «خوابم میآید.»
بابا دست از خواندن دعا میکشد. پیشانیام را میبوسد و میگوید: «الان است که سال ۱۴۰۲ تمام بشود. نمیخواهی دعا کنی؟ از امامرضا(ع) چیزی نمیخواهی؟»
به گنبد امام رضا(ع) نگاه میکنم. مانند خورشید است، خورشیدی که همه دورش میچرخند. خانم معلم میگفت سیارهها دور خورشید میگردند، مانند حالا که مردم دور ضریح امامرضا(ع) میگردند و به نظرم صورتشان پرنور است.
مامان میآید نزدیکتر. سرش را نزدیک گوشم میآورد و آرام میگوید: «میخواهی آرزو کنیم؟ نفری یک آرزو: اول حمید، بعد بابا، بعد من، بعدش هم تو.»
مینشینم. لبخند میزنم. سر تکان میدهم و به سمت حمید برمیگردم. نفس عمیقی میکشد و چشمهایش را میبندد: «آرزو میکنم سال دیگر نمرهی همهی درسهایم خوب باشد!»
مامان و بابا میخندند. بابا دستی به ریشهایش میکشد. چشمهایش دوخته شده است به گنبد: «من هم آرزو میکنم ظهور آقایمان حضرت مهدی(عج) را. انشاءا… سال دیگر بتوانیم دستهجمعی برویم کربلا!»
مامان چادرش را مرتب میکند. میخواهد آرزو کند که نقارههای حرم شروع میکنند به نواختن! مامان صدایش را کمی پایین میآورد: «من هم آرزو میکنم همه در کنار هم سالم و خوشحال باشند.»
نوبت من است. نگاهی به گنبد طلاییرنگ میاندازم. نمیدانم چه بگویم: دوچرخه، ماشین کنترلی، چراغقوهی لیزری، خیمهی کوچک برای مسافرت و … . نه.
از خدا خواستم من را دوست داشته باشد زیرا خانم معلممان میگفت خدا هر کسی را دوست داشته باشد، بهترین چیزها را بدون اینکه آرزو کند به او میدهد.
نقارهها بلندتر مینوازند و صدای خندهی مامان و بابا در آنها گم میشود. به ساعت نگاه میکنم. دیگر چیزی تا پایان سال نمانده است.
بیشتر بخوانید: