داستان آموزنده شاگرد آسیابان و گربه اش
آسیابان پیری بود که نَه زن داشت و نَه فرزند. او فقط سه شاگرد داشت...
صبح بخیر _ آسیابان پیری بود که نَه زن داشت و نَه فرزند. او فقط سه شاگرد داشت. سه پسر که سالها بود برایش کار میکردند. وقتی آسیابان حس کرد خیلی پیر شده است، روزی به شاگردانش گفت: «میخواهم آسیابم را به یکی از شما ببخشم. به یکی از شما که از همه زرنگتر و داناتر باشد. فردا صبح، هر سه باهم از اینجا بروید و دنبال بهترین اسب بگردید. هر کس بهترین اسب را آورد، آسیا مال اوست.»
کوچکترین شاگرد آسیابان، پسری ساده و مهربان بود. اسم او هانس بود و در کارها به همه کمک میکرد؛ اما آن دو شاگرد دیگر از هانس خوششان نمیآمد و همیشه به او میخندیدند.
فردای آن روز، هر سه پسر باهم از آسیا بیرون رفتند. بعد از مدتی به جلو دهکدهای رسیدند. دو شاگرد بزرگتر به هانس سادهدل گفتند: «تو بهتر است که همینجا بمانی، بدان اگر تمام عمرت هم بگردی نمیتوانی حتی یک اسب پیر هم پیدا کنی.» ولی هانس راضی نشد و با آنها رفت.
آنها شب به یک غار رسیدند. وارد غار شدند و همانجا خوابیدند. دو شاگرد بزرگتر صبر کردند تا هانس خوابش ببرد، بعد آهسته بلند شدند، رفتند و او را همانجا گذاشتند.
چند ساعت بعد هانس بیدار شد. دید که در یک غار تاریک و بیانتها تنها مانده است. به دور و برش نگاه کرد و فریاد زد: «ای خدای من، چطور از این غار بیرون بروم؟!» بعد بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت تا عاقبت راه خروج از غار را پیدا کرد. کمی جلوتر وارد جنگل شد. با خودش فکر کرد: «حالا از کجا اسب پیدا کنم!» در این فکر بود که گربهی کوچک و رنگارنگی جلویش سبز شد. گربه گفت: «هانس، کجا میروی؟»
– از دست تو کمکی برنمیآید.
گربه گفت: «من خوب میدانم که تو چه میخواهی. تو یک اسب زیبا میخواهی. بیا با من برویم. تو هفت سال برای من کار کن، من قول میدهم، اسبی به تو بدهم که زیباتر از آن را کسی در دنیا ندیده باشد.» هانس که از کار کردن نمیترسید و دلش میخواست به همه کمک کند، قبول کرد و همراه گربه رفت.
گربه یک تبر، یک گووِه و یک اره به او داد. هانس با این ابزارها هرروز چوب میبرید و تکهتکه میکرد و در خانهی گربه میخوابید. غذای خوب میخورد و جای خوابش هم گرم بود. ولی کسی را بهجز گربهی رنگارنگ نمیدید.
روزی گربه به او گفت: «امروز باید به مزرعهی من بروی، علفها را درو کنی و آنها را خشک کنی.» و برای این کار یک داس و یک سنگ مخصوص تیز کردن داس به او داد که هردوی آنها از جنس نقره بود و به هانس گفت: «باید آنها را بعد از پایان کار سالم تحویل بدهی.»
هانس رفت و هر کاری گربه گفته بود انجام داد. علفها را به خانه برد. داس و سنگ داس تیزکن را تحویل داد و از گربه پرسید: «هنوز نمیخواهی دستمزد مرا بدهی؟»
گربه گفت: «نه، یک کار دیگر مانده که باید آن را برایم انجام بدهی. در پشت این ساختمان مقداری چوب، تیشه، گونیا و وسایلی که لازم داری هست. همه هم از جنس نقره! باید با آنها برای من یک خانهی کوچک بسازی.»
هانس خانه را ساخت. هفت سال گذشته بود، روزی گربه به هانس گفت: «میخواهی اسبهای مرا ببینی؟»
هانس گفت: «بله»
گربه درِ همان خانه را برای هانس باز کرد و هانس در آنجا دوازده اسب سرحال و براق را دید که سرهایشان را با غرور بالا گرفته بودند. هانس از شادی در پوست خود نمیگنجید.
گربه مقداری غذا و نوشیدنی به هانس داد و گفت: «تو به آسیا برگرد. من اسبت را نمیدهم که همراهت ببری، سه روز دیگر خودم میآیم و اسبت را برایت میآورم.» بعد راه آسیا را به هانس نشان داد. هانس بدون هیچ اعتراضی از آنجا رفت.
در این مدت، گربه حتی یک تکه لباس نو به او نداده بود و هانس با همان پیشبند کهنهاش کار کرده بود و حرفی نزده بود. پیشبندی که در این هفت سال از هر طرف برایش کوتاه شده بود.
وقتی هانس به آسیا رسید، دو شاگرد بزرگتر قبل از او به آنجا رسیده بودند و هرکدام اسبی با خود آورده بودند. ولی اسب یکی از آنها کور و اسب دیگری شل بود.
آنها از هانس پرسیدند: «پس اسب تو کجاست؟»
– سه روز دیگر به اینجا میآید.
آنها خندیدند و گفتند: «اسبی که تو بیاوری حتماً باید خیلی دیدنی باشد!»
هانس به اتاق رفت، ولی آسیابان به او گفت: «چون اسبی با خود نیاوردهای، حق نداری سر میز با ما بنشینی. چون سرووضع مناسبی نداری، باید به انبار بروی. اگر کسی به آسیا بیاید، آبروی ما میرود.» بعد کمی نان به او داد که برود و بیرون از اتاق بخورد.
شب که شد، پسرها نگذاشتند که هانس پیش آنها بخوابد و او مجبور شد که در انبار و روی کمی کاه بخوابد. عاقبت صبح روز سوم رسید. هانس از خواب بیدار شد و دید که درشکهای با شش اسب زیبای براق بهطرف آسیا میآید. پشت سر درشکه، مستخدمی روی یک اسب نشسته بود و به دنبال درشکه میآمد. آنها جلوی آسیا ایستادند. شاهزاده خانمی از درشکه پیاده شد و وارد آسیا شد. او همان گربهی رنگارنگی بود که هانس هفت سال به او خدمت کرده بود. از آسیابان پرسید: «شاگرد کوچک شما کجاست؟»
آسیابان گفت: «چون سرووضع مناسبی ندارد، نمیتوانیم او را به آسیا بیاوریم. الآن در انبار است.»
شاهزاده خانم گفت: «زود بروید و او را بیاورید.»
هانس را آوردند. مستخدمِ شاهزاده او را به حمام فرستاد و بعد لباسهای گرانبهایی به او داد که بپوشد، وقتی آماده شد، هیچکس به زیبایی او نبود.
دختر خواست اسبهای دو شاگرد دیگر آسیابان را ببیند و دید که یکی از آنها کور و دیگری شل است. بعد به خدمتکارش گفت که اسب هانس را بیاورد. وقتی آسیابان آن اسب را دید، گفت: «هرگز به عمرم چنین اسبی ندیدهام.»
شاگرد آسیابان و گربه اش
دختر گفت: «این اسب شاگرد کوچکتر است.»
– پس باید آسیا را به او بدهم.
شاهزاده خانم گفت: «هانس نیازی به آسیای تو ندارد، میتوانی اسب را هم برای خودت برداری. هانس آنقدر پسر زرنگ و کارکنی است که من او را با خود میبرم.»
آنها اول به آن خانهی کوچکی که هانس با ابزار نقره ساخته بود رفتند و هانس دید که بهجای آن خانه، قصر بزرگی قرار دارد که تمام لوازم آن از طلا و نقره است. هانس و آن دختر باهم ازدواج کردند. هانس بهقدری ثروتمند شد که تا آخر عمر بینیاز بود.
خوب، باید هم چنین باشد. خوشبختی حق آدمهای سادهدل و مهربان است.